چهارشنبه آخر چقدر پرغوغا
ز راه میرسد و باز آتش و سرما
چو واپسینه روزهای اسفند است
به اخگر آتش بده تو غصه و غم
بگیرسرخی و شور و نشاط و گرما را
بپاش زردی و نفرت به سوی آتشها
به پاس شعر و غزل شور و شادی دلها
بساز خانه ای از عشق در دل سرما
در آستان غروب
هزار تیر نگاه و هزار شبنم اشک
هزار قلب به خون نشسته میبینم
در این کشاکش دهر
هزار گریه و سوز شبانه میبینم
نه ماهتاب و نه ماه
هزار شاعر بی نثر و نظم میبینم
نه عیش هست و نه نوش
هزار عقرب و نیش کشنده میبینم
چند کوچه آنطرف تر
در حوالی بن بست خاطره ها
در کنار پرچین های احساس
کسی تو را فریاد میزند
نگاه معصومی
بر کودکانه ترین رویاهایت
شعر و شعور میپاشد
نشانی ات را
از تخس بچه های کوچه کناری
میپرسد
همانجا که دیروز
چرتکه عقل و عشق می انداختی...
آسمان کبود
با ابرهای تو در تو
چه هیاهویی به پا کرده اند
قالیچه دوران
بر روی دیوار خاطرات
اشک میریزد
گلهای قرمز شعور
در باران قد کشیدند
با باران همدست است باد
خاطرات میشوید
چه بی وقفه کاینات را
میبوسد باران
بوی عید می آید
چقدر سخته که دل تنها بمونه
چقدر زوده که قلب من بمیره
چقدر بیهوده بود اون دلخوشیها
چقدر چشمای خسته بیقراره
چقدر بی رحمی و تلخی تو با من
چقدر دیوار حاشات هم بلنده
چقدر دوستت دارم من از ته دل
چقدر تو بی تفاوت بی اراده
چقدر از تو بگم از تو بخونم
چقدر بی تو باشم این دل اسیره
گلهای نرگس روی طاقچه
از دوریت چقدر سر به گریبان گرفته اند
این بید خسته توی باغچه
از دوری تو لرزه به جانش فتاده است
عطر خوش اقاقیای درون اتاق من
از بین رفته و خودش نیز همچنان
پژمرده گشته چقدر زود زود
اوراق دفترم که سفید مانده اند
گویی خیال ندارند که پر شوند
قهرند با تو و من کل واژه ها
حس نوشتنم انگار رفته است..
آرزوی آمدنت را به چهلستون عشق دخیل بسته ام.
در مسیر آمدنت سی و سه پل عاشقی ساخته ام؛
تا نگاهت را به عالی قاپوی آرزوهایمان مهمان کنم.
و دست در دستت به چهار باغ خاطرات گذر کنم؛
و تو میدانم با نگاهت زیباترین نقش جهان را
بر شعرهایم میزنی...
روز آخر دیدن روی مهت دشوار بود
دل از این دیدار آخر بی گمان بیزار بود
آسمان هم روز رفتن با سرشک دیده اش
همره ابر بهاری چشم مارا یار بود
رخ به رخ مات نگاه دلنوازت می شدم
این نگاه ما ولی انگار پر اسرار بود
رفتنت پایان هر شعر و غزل مدح و ثنا
رفتنت پایان عشق و دفتر اشعار بود
بال بگشا ای نسیم خوش خبر
یادی از یاران دور از دیده کن
پای بر روی دو چشانم گذار
عاشقی را بار دیگر دوره کن
دیده پر شور عاشق را به شوق
با نگاهی پر شرر شکرانه کن
همره پیچک به باغ نسترن
سرزمین شعر را گلخانه کن
بارش دانه های صدفی برف در شب
مثل مژده آمدن توست؛هر دو پاک و
شادی آفرین در دل تاریکی و سیاهی
آدم برفی خواهم ساخت با چشمانی
از صداقت و دستانی مملو از مهر،صورتی خندان
و دلی صاف و نگاهی به آسمان...درست
نگاه کن او نیز پیام آور عشق است.