خبر را که شنید مبهوت ماند دلش مانندجوانی در شور افتاد
پاها یارای حرکت نداشتند.به هر سختی بود خودش را رساند
عشقش داخل اتاق بود میخواست با عشقش خلوت کند.چند قدم
بیشتر تا وصال نمانده بود ولی مانند سالی گذشت.
پارچه سه رنگ را بوسید و سپس کنار زد...
جوان رعنای دیروز امروز فقط چهارتکه استخوان بود به یاد
کودکی اش افتاد روزی که به دنیا چشم گشوده بود
دقیقا"هم قد الان بود آنموقع هم مثل الان در پارچه ای سفید
پیچیده شده بودتنها تفاوت این بود که نام آن قنداق و نام این کفن بود
اشکها امانش نمیدادند...روز دیدار رسیده بود اکنون مادر شاخ شمشادش
را بغل کرده ولی اشک مجال دیدار نمیداد.مادر همینطور که پسر را به
آغوش میفشرد؛لالایی کودکی اش را میخواند حالا دلش آرام گرفته بود
اندازه بیست سال با او درد دل کرد...