دلم عاشقی را
باران و خیال تو را
دوست دارد
چشمان خیس
و دل مضطرب
انتظار و اشک های پی در پی
را نیز دوست دارد
خدایا لحظات عاشقی را از من نگیر
خدایا مرا عاشق بمیران...
خبر را که شنید مبهوت ماند دلش مانندجوانی در شور افتاد
پاها یارای حرکت نداشتند.به هر سختی بود خودش را رساند
عشقش داخل اتاق بود میخواست با عشقش خلوت کند.چند قدم
بیشتر تا وصال نمانده بود ولی مانند سالی گذشت.
پارچه سه رنگ را بوسید و سپس کنار زد...
جوان رعنای دیروز امروز فقط چهارتکه استخوان بود به یاد
کودکی اش افتاد روزی که به دنیا چشم گشوده بود
دقیقا"هم قد الان بود آنموقع هم مثل الان در پارچه ای سفید
پیچیده شده بودتنها تفاوت این بود که نام آن قنداق و نام این کفن بود
اشکها امانش نمیدادند...روز دیدار رسیده بود اکنون مادر شاخ شمشادش
را بغل کرده ولی اشک مجال دیدار نمیداد.مادر همینطور که پسر را به
آغوش میفشرد؛لالایی کودکی اش را میخواند حالا دلش آرام گرفته بود
اندازه بیست سال با او درد دل کرد...
باشی همیشه شاد تو ای مهربان من
قلبت همیشه صاف تو ای مهربان من
شعر و شعور و شوق من اندر وصال تو
بسیار پخته تر شده ای مهربان من
زنجیر عشق تو چه ساده مرا برده تو کرد
چون آهوی فتاده به بند ای مهربان من
وقتی سکوت قلب تو تفسیر میشود
رویای دیدنت به چه تعبیر میشود
احساس میکنم که مرا سحر کرده ای
گویی تمام تو در من تکثیر میشود
نامت که حک شده چو نگاره به قلب من
رازیست سر به مهر که تقریر میشود
بنگر تو ای سرور دقایق نظاره کن
عاشق شدن به روی تو تقدیر میشود
باران میبارد
چک چک چک
چه سمفونی دل انگیزی است
جلای روح است و روان
درختان با اینکه بی بارند
تشنه تر از تابستان اند انگار
تشنه سخاوت باران
خورشید عالمتاب
پشت ابرهای سیاه
در نوبت سخاوت است
همه میخواهند
جهانی تازه بسازند
خالی از زشتی و پلیدی
بنشین حتی برای لحظاتی کوتاه
رویایی بساز هرچند دور از ذهن
کمی عاشق تر باش کمی مهربان تر
دل میمیرد اگر نباشی
دل است دیگر چون کودکی بازیگوش
به کوچکترین نگاه تو شاد میشود
و با کوچکترین اخم سرخورده و غمگین
دل است دیگر...
می آیی تپش قلبم
دوچندان میشود
سخن میگویی دل بی تاب
بیقرار تر میشود
لحظه ها آماده عاشق شدن
یک آسمان عشق
ارزانی نگاهم میکنی
و من مات و مبهوت
در دلم میگویم
عجب حکایت غریبی است
حکایت یک عشق ناب
و دو دل بی تاب
مدیونم به تو
تمام لحظات عاشقانه ای را
که متولد نشد
تمام کلمات عاشقانه ای را
که ناگفته ماند
تمام عاشقانه هایی را
که سروده نشد
مدیونم به تو
ای عشق با گذشت و مهربانم
من همه عاشقانه های جهان
را به تو مدیونم...
دلم گرفته چقدر از سکوت این شبها
از این عقربه های ساعت
از این همه سرما
از این همه دوری
دلم کودکی میخواهد
بی خیال همه بایدها و نباید ها
سرخوش از داشتن عروسکی ساده
دلتنگ قهر قهر تا روز قیامت آن روزها
که تا دقایقی بعد تمام میشد..
با چشمانی خیس میسرایم عاشقانه ای به وسعت نگاهت
مینشینم باز به انتظار خبری از تو و عاشق میمانم..
شاید روزگارما را از هم دور کند،شاید روزی بگویم
عشقی بین ما نیست اما تو باور نکن !
دل و زبان در تنگناهای زندگی هیچگاه همسو نمیشوند.